باز منم همون دختر تنهات. با همه تنهاییم اومدم پیشت.
میدونم که زودتر از بقیه امروز رو یادت مونده. میبینی چه زود گذشت. شدم سی ساله و این یعنی بیست و هشت ساله که تو نیستی. بچهتر که بودم روزهایی که دلم گرفته بود و بهانه تو رو میگرفت با خودم میگفتم بذار بزرگ بشم حتما دیگه از این بهانهها خبری نیست و حال من اینجوری نمیمونه. ولی حالا که به قول قدیمیا واسه خودم خانومی شدم و دقیقا دارم چهارمین دهه زندگیمو شروع میکنم خیلی بیشتر از اون موقعها دلم بهانهات رو میگیره.
سی سالگی واسه خیلیها یعنی پختگی، یعنی اوج، ولی واسه من فقط یعنی بیست و هشت سال ندیدنت و بیست و هشت حسرت آغوشت تو روز تولدم. یعنی بیست و هشت بار عکست رو روز تولد بغل کردن و با عکست عکس گرفتن. یعنی بیست و هشت بغض تو بالشت خفه شده.
همه اینایی که گفتم واسه شبه تولدم بود.
اگه بقیه روزها رو بخوام برات بشمارم، خیلی میشه. گرچه شمردن نداره "رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون".
اگه بخواهیم باهم حساب کتاب کنیم خیلی زیاد میشن و من نمیدونم آخرش کدوممون بدهکاریم؛ کدوممون طلبکار. همه میدونن و خودت بهتر از همه که دختر چقدر باباییه و من که هم یه دونه دختر بودم و هم ته تغاری.
حالا فکر کنم طلبم خیلی سنگین شد ولی از کی بگیرمش؟؟ اصلا گرفتنیه؟!
بابا، اونایی که شما بخاطرشون رفتی تا که آروم بخوابن حالا طلب دارند از همه حتی از ما! مارو متهم به جنگ طلبی میکنن و میگن کار خاصی نکردین که جنگیدین. هرکی بود همین کار رو میکرد و الان با سهمیه هاتون همه جا رو قرق کردین.
من چه جوری بهشون بفهمونم که تو عاشق بودی. عاشق زندگی، عاشق مامان، عاشق بچههات. چه جوری بگم که همه اهل فامیل و دوستات از مهربونیت میگن و به خاطر همه اینها بود که تو به جایی که رسیدی که از خودت عبور کردی.
بگذریم. نمیخوام توی این روز، به این خوبی ناراحتت کنم. مامان میگه، همیشه تولدش یادت بوده و حتما خودت رو هرجا که بودی میرسوندی بهش که پیشش باشی. پس حتما الان همین جا کنارمی و صدام رو می شنوی.
منتظره تبریک و کادو تولدت هستم. حتما میدونی که فقط یه هدیه خاص راضیم میکنه.
مثل من زیادن همین اطراف، بچههای دوستات که به همشون میگیم عمو. هممون درد مشترک داریم و اینجور وقتها که دلمون میگیره فقط به هم نگاه میکنیم یا اگه میگیم دلمون گرفته، معنی گرفتن دل رو با تمام وجود درک می کنیم و عمق قلبمون تیر میکشه. کاش میشد درد مشترک نداشتیم.
بابایی؛
میدونم که تو هم دوست داشتی الان کنارم می بودی و محکم بغلم میکردی، سرم رو میبوسیدی و با خنده میگفتی دخترجان سی سالت شد ولی منو پیر کردی تا به اینجا رسیدی! منم اخم میکردم، قهر میکردم و تو میومدی از دلم در میاوردی. درست مثل چند روز پیش که دایی با دخترش بحثش شد و بعد اومد تو اتاق و دخترش رو بغلش کرد و بوسیدش و از دلش درآورد.
میبینی حسرت چه چیزهایی رو دارم!! راسته که میگن آدم قدر داشتههاش رو نمیدونه.
اگه بدونن پدر چه سرمایهایه هیچ وقت تنهاش نمیذارن. برای منی که حاضرم همه اون چیزایی رو که بدست آوردم، دو دستی تقدیم کنم تا یه بار و فقط یه بار طعم آغوشت رو احساس کنم یا حتی صدات رو بشنوم یا نه حتی لبخندت رو ببینم.
میدونم که شاید توی خیلی چیزها ممکن بود باهم اختلاف سلیقه داشته باشیم اما واقعا از ته دل میخوام که باشی و باهات بحث میکردم و حرف میزدم.
میدونی چیه؛ خیلی سخته آرزوی چیزایی رو داشته باشی که خیلیا نمیفهمن. مثلا اینکه کاش دخترهای داداش احمد، بابابزرگ محمد داشتن. یه بابای خوش تیپ با موهای جو گندمی که دستشونو میگرفت و میبردشون پارک واسشون بستنی و بادکنک می خرید.
خیلی وقتا با خودم میگم ما هم مثل بقیه مردم مشغول زندگیمونیم ولی اینجور وقتها میبینم که نه! ما یه فرق اساسی با همه داریم. شاید به کلمه فقط نبود پدر باشه ولی این "نبود" همه جا هست. هرجا پا میذاری یه جای خالی عمیق و پررنگ میبینی که هیچ جوری و با هیچ چیزی نمیتونی پرش کنی و این میشه یه بغض سنگین تو گلوت که خفه کردنی نیست. فقط یهو احساس خفگی میکنی، هرکار میکنی نفست بالا نمیاد. مامان اینجور وقتها بدو بدو خودشو میرسونه به تو، کنار مزارت، تو حرم امام رضا. به زبون نمیاره ولی خوب میفهمم چه حالی داره.
اما من، فقط به عکست خیره میشم و قلم برمیدارم و مینویسم. اینقدر که خالی و سبک بشم. میدونم که فقط تویی که همیشه خواننده نوشتههای دلتنگیهام میشی و مطمئنم که همیشه آرومم میکنی با یه نشونه گاهی یه پروانه گاهی یه قاصدک، گاهی یه نسیم که پر از بوی توست. چشمهامو میبندم و تصور میکنم سرم رو گذاشتی رو پات و داری نوازشم میکنی.
خیلی وقتها دلم میخواد از این تصورها دست بکشم و بذارمشون کنار و فریاد بزنم که من حضور واقعی دلم میخواد. دلم یه حضور می خواد از جنس ماده که بشه لمسش کرد اما هیچ کس نمیفهمه. بعضیا فقط لبخند میزنن و لابد باخودشون میگن حتما دیگه بریده و داره میزنه جاده خاکی.
باز رسیدم به حسرتها و آرزوهایی که تمومی ندارند چون تو تموم نمیشی، چون نبودنت تموم نمیشه، چون دل تنگی برای تو تموم نمیشه…
چون تو آغاز و شروعی.
و قصه من از تو شروع میشه.
قصه یه دختری که دوست داشت مثل بقیه دخترها دست تو دست پدرش بذاره و پا تو جاده زندگی بذاره
قصه، قصه تنهایی ست...
*سایت ساجد